رمان عشق بی انتها ❤️
بزنید ادامه مطلب دم در بده 😁😁
مرینت:
صبح ساعت ۷صبح پاشدم از وقتی مامانم مرده بود دیگه هیچ روز خوشی ندیدم بابام من رو از خونه بیرون کرده آخه فکر میکنه من مامانو کشتم حالا با کار کردن یه خونه نقلی خریدم و خودم زندگی میکنم.
صبحانه خوردم و آماده شدم و به مدرسه رفتم وقتی رسیدم کلویی و لایلا داشتن واسه آدرین عشوه میریختن و آدرین بی حوصله نگاهشان میکرد تا چشمش به من افتاد یک لبخند گنده اومد رو صورتش. یعنی اون عاشق من؟نه بابا احتمالا عاشق یکی دیگس وقتی نگاه متعجب من دید از خجالت سرش انداخت پایین.
آدرین:
صبح پاشدم صبحانه خوردم و آماده شدم از مامان بابا خداحافظی کردم و به مدرسه رفتم وقتی رسیدم کلویی و لایلا اومدن پیشم و عشوه میریختن و من بیحوصله نگاهشون میکردم که مرینت دیدم بعد لبخند گنده اومد رو صورتم بعد که نگاه متعجب شو دیدم خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین.
مرینت:آلیا نیامده بود دیروز به من گفت کلاس شروع شد جای خالی پیدا نکردم یه نیمکت دیدم بعد آدرین گفت میتونم اینجا بشینم نینو نمیذاره بشینم منم بهش اجازه دادم و اون نشست. کلاس شروع شد و بعد چند ساعت کسالت بار تموم شد.رفتم خونه و آلیا بهم زنگ زد گفت میاد خونم تا جزوه هارو بگیره منم بهش دادم.
تموم شد ببخشید کم بود چون دارم میرم کلاس و اینترنت ندارم.
برای پارت بعد ۳ تا لایک و ۲تا کامنت