رمان خواهران گمشده
| Katherine
امیلیا یه راهی پیدا کرد اما مشکل این بود که راه خروجی پر از زنبور بود
میلی توی یه کوچه ترسناک بود
میلی میترسید از جاش تکون بخوره اون کوچه خیلی ترسناک بود
تصمیم گرفت بلند شه
بلند شد ولی یک صدا او را از جا پروند
میلی گفت سلام؟ کسی اینجاست؟
کسی پشت سر او بود...