رمان خواهران گمشده
| Katherine
کاترینا گفت: ما لب دریا توی یه خونه ساحلی واقعی زندگی میکردیم همه چیز خوب بود من و مادر و خواهر کوچیکترم و پدرم کنار هم زندگی عالی داشتیم تا اینکه یه روز طوفان و سیل شدیدی اومد مادر و پدرم من و خواهرم رو بیرون فرستاند تا بریم و فرار کنیم اونها داشتند وسایل ضروری رو بیرون میآوردند اما یکهو آب به طرف خونه ما رفت و خونه مون زیر آب غرق شد...
میلی گفت وای نه واقعا متاسفم...
و هردو سکوتی تلخ کردند...