رمان خواهران گمشده
| Katherine
اون کوچه پر از خونه ها و درخت های گیلاسی که تازه شکوفه های صورتی و سفید خوشگل بود.
کاترینا گفت راستی میلی نگفتی چندسالته و چجوری از اینجا سر دراوردی
میلی گفت من یازده سالمه و توی یه خونه ی قشنگ توی خیابون و کوچه کراران زندگی میکردیم
میلی چندلحظه سکوت کرد
کاترینا غم رو توی چهره ی میلی دید کاترینا گفت اگه ناراحتت میکنه مجبور نیستی تعریف کنی
میلی گفت نه نه و دوباره شروع کرد به تعریف کردن: تا اینکه روز ۱۱ ژانویه یعنی دو روز پیش زلزله ای وحشتناک اومد. من و خواهرم تونستیم بیرون بیایم اما مادر و پدرم... و اشک توی چشم هاش حلقه زد...