مادر رز سلام کرد و گفت سلام اینجا چه خبره رز ایشون دوست جدیدته؟
رز گفت بله مامان اسمش امیلیاعه امیلیا مادرم مامان امیلیا
امیلیا و مامان رز گفت خوشبختم
مامان رز گفت سلام املیا لطفا من رو خاله ایپ صدا کن
امیلیا گفت سلام خاله ایپ اسم من هم امیلیا هست و دورگه کره، آمریکا هستم شما کره ای هستید؟
خاله ایپ گفت بله راستش گفتم شاید بخوای اسمم رو بدونی اسم واقعیم ایپرل هست میتونی منو خاله ایپرل صدا کنی چون خاله ایپ خیلی عجیبه
امیلیا گفت باشه حتما
همون لحظه مادر رز رسید
جوان به نظر میرسید، خیلی جوان. البته همه ی کره ای ها همینطورند از سنشون جوان ترند.
مامانش رو با کازانشی خوشگلی شبیه گل گیلاس بسته بود و لباس بانوان دربار رو پوشیده بود
امیلیا پرسید شما از کره اومدین
رز گفت آره از کجا فهمیدی
امیلیا گفت از لحجه ات و از خونتون و سوپ خمیر چون من مامانبزرگم کره ای بود و همیشه سوپ خمیر میپخت. خیلی خوشمزه بود. آهان راستی بابت غذا ممنون.
رز گفت خواهش میکنم
امیلیا قبول کرد و دنبال رز رفت
امیلیا گفت خونتون همینجاست؟
رز گفت نه یه کمی باید از اینجا یه چندتا کوچه بریم بالاتر
بلاخره به خونه رز رسیدند خونه ای مثل قصر های قدیم کره بود
از نظر امیلیا قشنگ ترین خونه ای بود که تاحالا دیده بود
رز گفت بیا تو دم در کفش هات رو هم درآر
رز پرسید گشنته؟ سوپ خمیر کره ای داریم اگه میخوای یکم بخور ببین خوشت میاد یا نه
امیلیا قبول کرد کمی خورد خیلی خوشش اومده بود
درهمین حال امیلیا گیر زنبور ها افتاده بود
زنبور ها به امیلیا حمله کرده بودند و امیلیا جیغ میکشید تا اینکه همه ی زنبور ها رفتند امیلیا گفت ینی چی چیشد
دختری رو که لباس محافظ پوشیده بود رو دید گفت سلام من امیلیا هستم ۱۶ سالمه دنبال یه راه فرار از اینجا میگردم شما میدونید چجوری باید برم بیرون؟
دختر گفت سلام من رز هستم ۱۸ سالمه و بله میدونم فعلا بیا بریم توی خونمون
کاترینا گفت:مامان خواهر مامان واقعیمه و سارا خواهر کوچیکترمه
میلی گفت آهان که اینطور
سارا گفت کاترینا این کیه
کاترینا گفت سارا ادب داشته باش ایشون میلی هستن دوست جدید من
سارا گفت آهان من هم سارا هستم خواهر کوچولو ی کاترینا و ۸ سالمه
میلی گفت خوشبختم سارا منم میلی هستم ۱۱ سالمه
آنها سکوت کردند وفقط راه رفتند
تا اینکه دختر کوچولویی با دوچرخه از کوچه اومد بیرون و هردوی آونا ترسیدند
کاترینا گفت سارا اینجا چی میخوای مگه بهت نگفتم از کوچه خودمون بیرون نیا؟ /:
دختر کوچولو یا همون سارا گفت چرا
کاترینا گفت پس چرا اینجایی
دختر کوچولو گفت ببخشید آخه حوصلم سر رفته بود مامانی گفت بیام با دوچرخه بازی کنم
کاترینا گفت خب باشه بیا باهم بریم خونه
میلی گفت سارا کیه؟ و مامانی کیه ؟ مگه نگفتی والدینت فوت کردند؟
کاترینا گفت: ما لب دریا توی یه خونه ساحلی واقعی زندگی میکردیم همه چیز خوب بود من و مادر و خواهر کوچیکترم و پدرم کنار هم زندگی عالی داشتیم تا اینکه یه روز طوفان و سیل شدیدی اومد مادر و پدرم من و خواهرم رو بیرون فرستاند تا بریم و فرار کنیم اونها داشتند وسایل ضروری رو بیرون میآوردند اما یکهو آب به طرف خونه ما رفت و خونه مون زیر آب غرق شد...
میلی گفت وای نه واقعا متاسفم...
و هردو سکوتی تلخ کردند...