تصویر هدر بخش پست‌ها

وبلاگ میراکلس

به وب میراکلس خوش اومدید ❤️ تو این وب کلی فعالیت های قشنگ و میراکلسی میکنیم 😍 امیدواریم خوشتون بیاد 💖

خواهران گمشده

| Katherine

آنها سکوت کردند وفقط راه رفتند

تا اینکه دختر کوچولویی با دوچرخه از کوچه اومد بیرون و هردوی آونا ترسیدند 

کاترینا گفت سارا اینجا چی میخوای مگه بهت نگفتم از کوچه خودمون بیرون نیا؟ /: 

دختر کوچولو یا همون سارا گفت چرا 

کاترینا گفت پس چرا اینجایی

دختر کوچولو گفت ببخشید آخه حوصلم سر رفته بود مامانی گفت بیام با دوچرخه بازی کنم 

کاترینا گفت خب باشه بیا باهم بریم خونه

میلی گفت سارا کیه؟ و مامانی کیه ؟ مگه نگفتی والدینت فوت کردند؟

رمان خواهران گمشده

| Katherine

کاترینا گفت: ما لب دریا توی یه خونه ساحلی واقعی زندگی می‌کردیم همه چیز خوب بود من و مادر و خواهر کوچیکترم و پدرم کنار هم زندگی عالی داشتیم تا اینکه یه روز طوفان  و سیل شدیدی اومد مادر و پدرم من و خواهرم رو بیرون فرستاند تا بریم و فرار کنیم اونها داشتند وسایل ضروری رو بیرون می‌آوردند اما یکهو آب به طرف خونه ما رفت و خونه مون زیر  آب غرق شد...

میلی گفت وای نه واقعا متاسفم...

و هردو سکوتی تلخ کردند...

رمان خواهران گمشده

| Katherine

کاترینا گفت وای خیلی متاسفم 

میلی گفت تقصیر تو نیست تو چرا متاسفی... درواقع تقصیر هیچ کس نیست

کاترینا گفت منم پدر و مادرم رو توی شیش سالگی از دست دادم

میلی بهش نگاه کرد و گفت جدی؟

کاترینا سرش رو تکون داد

میلی گفت خب چرا؟

کاترینا شروع کرد به تعریف: ...

رمان خواهران گمشده

| Katherine

اون کوچه پر از خونه ها و درخت های گیلاسی که تازه شکوفه های صورتی و سفید خوشگل بود.

کاترینا گفت راستی میلی نگفتی چندسالته و چجوری از اینجا سر دراوردی

میلی گفت من یازده سالمه و توی یه خونه ی قشنگ توی خیابون و کوچه کراران زندگی می‌کردیم 

میلی چندلحظه سکوت کرد

کاترینا غم رو توی چهره ی میلی دید           کاترینا گفت اگه ناراحتت میکنه مجبور نیستی تعریف کنی

میلی گفت نه نه و دوباره شروع کرد به تعریف کردن: تا اینکه روز ۱۱ ژانویه یعنی دو روز پیش زلزله ای وحشتناک اومد. من و خواهرم تونستیم بیرون بیایم اما مادر و پدرم... و اشک توی چشم هاش حلقه زد...

رمان خواهران گمشده

| Katherine

اون شخص یک دختر بود که می‌خورد از میلی دوسال بزرگتر باشه

میلی پرسید:شما کی هستید؟

دختر گفت:من کاترینا هستم و ۱۳ سالمه از آشنایی باهات خوشبختم

میلی گفت :من هم همینطور من هم میلی هستم        کاترینا تو میدونی اینجا کجاست؟

کاترینا گفت: معلومه اینجا محله بهار هست جایی که من و دوستام زندگی می‌کنیم اینجا خیلی با صفا و قشنگه

با من بیا میلی

میلی با کاترینا رفت تا اینکه به کوچه ای زیبا رسید...

رمان خواهران گمشده

| Katherine

امیلیا یه راهی پیدا کرد اما مشکل این بود که راه خروجی پر از زنبور بود

میلی توی یه کوچه ترسناک بود

میلی می‌ترسید از جاش تکون بخوره اون کوچه خیلی ترسناک بود

تصمیم گرفت بلند شه 

بلند شد ولی یک صدا او را از جا پروند

میلی گفت سلام؟ کسی اینجاست؟

کسی پشت سر او بود...

رمان خواهران گمشده

| Katherine

تا اینکه آنها به هوش آمدند 

تازه یادشون اومده بود که چه اتفاقی افتاده بود و خیلی گریه کردند

ولی بعد از گریه کردن فهمیدند که آن دو از هم جدا شدند

میلی خیلی ترسیده بود اما امیلیا دنبال یک جایی می‌گشت که راه بیوفته و دنبال خواهرش بره

میلی دوباره داشت گریه میکرد...

رمان خواهران گمشده

| Katherine

بعد از اون زلزله وحشتناک دو خواهر گمشدند 

میلی دختری یازده ساله با موهای طلایی و بور با چشمانی رنگ آسمان بود

و امیلیا دختری شانزده ساله با موهای قهوه ای و چشمانی قهوه ای بود

امیلیا در صحرا افتاد و گم شد و میلی در شهر در کوچه ای ناکجا آباد افتاد

هردو ترسیده بودند تا اینکه...