آنها سکوت کردند وفقط راه رفتند
تا اینکه دختر کوچولویی با دوچرخه از کوچه اومد بیرون و هردوی آونا ترسیدند
کاترینا گفت سارا اینجا چی میخوای مگه بهت نگفتم از کوچه خودمون بیرون نیا؟ /:
دختر کوچولو یا همون سارا گفت چرا
کاترینا گفت پس چرا اینجایی
دختر کوچولو گفت ببخشید آخه حوصلم سر رفته بود مامانی گفت بیام با دوچرخه بازی کنم
کاترینا گفت خب باشه بیا باهم بریم خونه
میلی گفت سارا کیه؟ و مامانی کیه ؟ مگه نگفتی والدینت فوت کردند؟
کاترینا گفت: ما لب دریا توی یه خونه ساحلی واقعی زندگی میکردیم همه چیز خوب بود من و مادر و خواهر کوچیکترم و پدرم کنار هم زندگی عالی داشتیم تا اینکه یه روز طوفان و سیل شدیدی اومد مادر و پدرم من و خواهرم رو بیرون فرستاند تا بریم و فرار کنیم اونها داشتند وسایل ضروری رو بیرون میآوردند اما یکهو آب به طرف خونه ما رفت و خونه مون زیر آب غرق شد...
میلی گفت وای نه واقعا متاسفم...
و هردو سکوتی تلخ کردند...
کاترینا گفت وای خیلی متاسفم
میلی گفت تقصیر تو نیست تو چرا متاسفی... درواقع تقصیر هیچ کس نیست
کاترینا گفت منم پدر و مادرم رو توی شیش سالگی از دست دادم
میلی بهش نگاه کرد و گفت جدی؟
کاترینا سرش رو تکون داد
میلی گفت خب چرا؟
کاترینا شروع کرد به تعریف: ...
اون کوچه پر از خونه ها و درخت های گیلاسی که تازه شکوفه های صورتی و سفید خوشگل بود.
کاترینا گفت راستی میلی نگفتی چندسالته و چجوری از اینجا سر دراوردی
میلی گفت من یازده سالمه و توی یه خونه ی قشنگ توی خیابون و کوچه کراران زندگی میکردیم
میلی چندلحظه سکوت کرد
کاترینا غم رو توی چهره ی میلی دید کاترینا گفت اگه ناراحتت میکنه مجبور نیستی تعریف کنی
میلی گفت نه نه و دوباره شروع کرد به تعریف کردن: تا اینکه روز ۱۱ ژانویه یعنی دو روز پیش زلزله ای وحشتناک اومد. من و خواهرم تونستیم بیرون بیایم اما مادر و پدرم... و اشک توی چشم هاش حلقه زد...
اون شخص یک دختر بود که میخورد از میلی دوسال بزرگتر باشه
میلی پرسید:شما کی هستید؟
دختر گفت:من کاترینا هستم و ۱۳ سالمه از آشنایی باهات خوشبختم
میلی گفت :من هم همینطور من هم میلی هستم کاترینا تو میدونی اینجا کجاست؟
کاترینا گفت: معلومه اینجا محله بهار هست جایی که من و دوستام زندگی میکنیم اینجا خیلی با صفا و قشنگه
با من بیا میلی
میلی با کاترینا رفت تا اینکه به کوچه ای زیبا رسید...
امیلیا یه راهی پیدا کرد اما مشکل این بود که راه خروجی پر از زنبور بود
میلی توی یه کوچه ترسناک بود
میلی میترسید از جاش تکون بخوره اون کوچه خیلی ترسناک بود
تصمیم گرفت بلند شه
بلند شد ولی یک صدا او را از جا پروند
میلی گفت سلام؟ کسی اینجاست؟
کسی پشت سر او بود...
تا اینکه آنها به هوش آمدند
تازه یادشون اومده بود که چه اتفاقی افتاده بود و خیلی گریه کردند
ولی بعد از گریه کردن فهمیدند که آن دو از هم جدا شدند
میلی خیلی ترسیده بود اما امیلیا دنبال یک جایی میگشت که راه بیوفته و دنبال خواهرش بره
میلی دوباره داشت گریه میکرد...
بعد از اون زلزله وحشتناک دو خواهر گمشدند
میلی دختری یازده ساله با موهای طلایی و بور با چشمانی رنگ آسمان بود
و امیلیا دختری شانزده ساله با موهای قهوه ای و چشمانی قهوه ای بود
امیلیا در صحرا افتاد و گم شد و میلی در شهر در کوچه ای ناکجا آباد افتاد
هردو ترسیده بودند تا اینکه...